شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

دختر شهید




این زندگی قشنگ من مال همه
ایام سپید رنگ من مال همه

  بابای همیشه خوب من را بدهند

  این سهمیه های جنگ من مال همه

دختر شهید

 
سرکلاس استاد ازدانشجویان پرسید:این روزها شهدای
 زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
.
.
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!بعضی ها
 میگفتن:کارناپسندیه....نبایدبیارن..
بعضی ها میگفتن:ولمون نمیکنن ...گیردادن به
چهارتا استخوووون..ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
.
.
تااینکه استاد درس روشروع کرد ولی خبری ازبرگه های
 امتحان جلسه ی قبل نبود...همه ی ما سراغ
برگه هایمان رو گرفتیم .....ولی استاد جواب نمیداد...
یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد
برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟

استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شماهستم...
استاد گفت:من برگه هاتون رو گم کردم؟؟؟ونمیدونم کجاگذاشتم؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن؟؟؟
استادگفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم:چون واسشون زحمت کشیدیم...درس خوندیم...
هزینه دادیم...زمان صرف کردیم...
هرچی که دانشجویان میگفتن ...
استاد روی تخته مینوشت...

استادگفت:برگه های شمارو توی کلاس بغلی گم کردم
 هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعدازچنددقیقه
بابرگه های ما برگشت ...
استاد برگه ها رو گرفت وتیکه تیکه کرد...
صدای دانشجویان بلندشد...
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!
چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو میچسبونیم...
برگه ها رو به دانشجویان داد...وگفت:شما
ازیک برگه آچارنتونستید بگذرید
...وچقدرتلاش کردید تا پیداشدن...
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو
 بادستای خودش بزرگ کرد ...وفرستاد جنگ...
الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه...

بچه اش ومیخواد حتی اگه خاکسترشده باشه...
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
وهمه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن...!!!!

تنها کسی که موافق بود ....
دختـــــــرشهیـــــــدی
بودکه سالها منتظر باباشه!!!

♥•٠·

گلی گم کرده ام می‌جویم او را
به هر گل می‌رسم می‌بویم او را
گل من یک نشانی‌ در بدن‌ داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت
اگر پیدا کنم زیبا گلم را
به آب دیدگان می‌شویم او را...

شهیدداریوش رضایی نژاد

 

همسر شهید رضایی نژاد در مورد روزهای آخر

زندگی شهید می‌فرمودکه: یک روز تلفن همراهش زنگ خورد.

داریوش دستش بندد.گفت:ببین کیه؟دیدم نوشته مشکوک

. گفتم: مشکوک دیگه کیه؟ گفت ولش کن. جواب نده.

چند روزیه زنگ می‌زنه و از من اطلاعات می‌خواد.

رقم خوبی هم پیشنهاد میده.

این روزهای آخر مرتب تماس می‌گرفت و دیگر

خبری هم از پیشنهاد رقم‌های بالا نبود.

فقط تهدیدش می‌کرد. آخر سر هم کار خودش را کرد.

دختر شهید


دق کردن دختر شهید از گریه بیش از حد برای پدر
رقیه بودن زمان و مکان نمی شناسد،

هر دخترک یتیمی طلب بابای شهیدش را دارد،

دِلـَت که هوای بــابــا را بکند

دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا

فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند

و دخـتـری کـه آرام بــابــا را نــاز مـی کـرد

راستی قرار نیســــت بیایی ؟

دخترجانباز


49.gif49.gif49.gif

 

معلم که می‌دانست پدرش جانباز جنگ است،
سعی کرد حرف‌هایی بگوید تا آرام‌اش کند
و به او دلداری بدهد. حرفهای معلم
 
ناتمام ماند وقتی دختر بچه به او گفت:
«
خوش‌بحال بچه‌های شهید!
آخر آنها ناراحتی پدرشان را ندیده‌اند