می خواست یه قاچ خربزه برداره اما یهو دستش رو کشید عقب
انگار یاد چیزی افتاده بود گفتم: واسه شما قاچ کردم ، بفرمایین
هر چه اصرار کردم نخورد ، قسمش دادم که اینا رو با پول خودم خریدم
الان هم فقط به خاطر شما قاچ کردم ، باز هم قبول نکرد
می گفت: بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.
خاطره ای از زندگی شهید باکری
شـادی روح شــهدا صــلوات