شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

اینجا سوریه است


داعش سوریه جنگ

اینجا سوریه است.
جای این بچه‌های سوری، بچه‌های ایرانی هم

می‌توانستند روی آن صندلی نشسته باشند!

اگر کوتاه بیایی، اگر دستشان برسد!

شهید مهدی باکری




قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت .
 تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز.
 یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید و
یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون . توی راه سینه ش را فشار
می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. به ش گفتم
« اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.»
گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»
شهید مهدی باکری

شهید عبدالحسین برونسی


همسر شهید برونسی می گوید:
آمده بود مرخصی ، روی بازوش جای یک تیر بود که در
 آورده بودند ولی جای تعجب داشت چون اگر توی عملیات
 تیر خورده بود تا بخواهند عمل کنند و گلوله را در بیاورند
 خیلی طول می کشید. با اصرار من ،ماجرا را تعریف کرد.
گفت :تیر که خورد به بازوم،بردنم یزد، چیزی به شروع
 عملیات نمانده بود. از بازوم عکس گرفتند، گلوله ما
 بین گوشت و استخوان گیر کرده بود.من باید
زود بر می گشتم ولی دکتر می گفت باید خیلی زودتر عمل بشی
. متوسل به اهل بیت(علیهم السلام) شدم.
 توی حال گریه و زاری خوابم برد شاید
هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. جمال ملکوتی
حضرت ابالفضل (علیه السلام) را زیارت کرم که آمده
 
ادامه مطلب ...

اقا مهدی زین الدین




عراق پاتک سنگینی کرده بودآقا مهدی،طبق معمول،
 سوار موتورش توی خط این طرف وآن طرف می رفت
 و به بچه هاسرمی زد.یک مرتبه دیدم پیدایش نیست.
از بچه هاپرسیدم،گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد
 که برگشت ودوباره باموتور،ازاین طرف به آن طرف.
 بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار
 خونی پیدا کردند.مجروح شده بود، رفته بود
عقب، زخمش را بسته بود،شلوارش را عوض کرده بود،
انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
  شهید مهدی زین الدین

شهید عبدالغفور بالش آبادی


                 

یکی از دوستان عبد الغفور تعریف می کرد:

ما جزء گروه امداد بودیم. یک روز، بعد از پیاده روی زیاد، خسته و کوفته وارد سنگر شدیم و شروع کردیم

به خوردن هندوانه ای که برایمان آورده بودند.

اما عبد الغفور هندوانه نخورد و

از سنگر بیرون رفت و گفت:

سزاوار نیست که ما میوه بخوریم و دوستان

مجروحمان در میان خاک و خون افتاده باشند.

همین که از سنگر بیرون رفت، صدای

انفجار خمپاره ای به گوش رسید. وقتی بیرون رفتیم،

عبد الغفور را دیدیم که به شهادت رسیده است.

راویت از پدر شهید

                                                           شـــادی روح شهـــدا صـــــلوات