او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمیرسید. مسیر مدرسه را آرام
طی میکرد و برمیگشت. اواخر دبیرستان با یک پسر رفتگر دوست شده بود و
با یکدیگر به مدرسه میرفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی
خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمیکرد و لباسهای
کهنهاش را میپوشید. همسایهها همیشه میگفتند: "چرا بچه های آقای شیرازی
(پدر شهید)لباس کهنه میپوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگی میکردیم و
وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار میکرد. صیاد شیرازی
وقتی زنگ می زدم و می خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله های هواپیما
همراهی می کرد و سپس خودش به محل کارش که در میدان توپخانه بود، راهی می شد.
وقت اذان، سجاده را پهن میکرد، کفش هایم را جفت می کرد،
رختخوابم را پهن و جمع می کرد. صیاد شیرازی
در خانه با بچهها مثل پدر رفتار میکرد.
به همه میگفت: " لباسهایتان را خودتان بشویید
و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند.
او مسئول انجام کارهای شما نیست. خسته میشود. "
در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود.
برادر دومش وقتی که تا کلاس ششم خواند،
دیگر نمیخواست ادامه تحصیل دهد و پدرش
او را به مکانیکی فرستاد. یک روز که با لباس
روغنی به خانه آمد، گفت که دوستانش با
او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت
دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه
این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که
ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود
به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام
کلاسهای دبیرستان گذشته بود، ولی او به
برادرش قول داد که برادرش را برای
امتحان ورودی آماده کند. صیاد شیرازی
"چه حالتی بهتر از اینکه آدمی حزن و اندوه حوادث گذشته و ترس
و خوف از وقایع آینده را نداشته باشد. و این نمی شود مگر به فرموده ی
قران کریم « بلی من اسلم وجهه الله و هو محسن فله
اجره عند ربه ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون»
شهید علی صیاد شیرازی
پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمیدانم
چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو
باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار
دهی و آن قدر با دشمنان قسمخوردهات بجنگم
تا به فیض شهادت برسم .
شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
یک روز از خاکسپاری شهید صیاد شیرازی می گذشت.
خانواده شهید بعد از نماز صبح خودشان را به بهشت زهرا رساندند.
به مزار که نزدیک شدند با دیدن چند نفر که
جلو می آمدند تعجب کردند! محافظ های آقا بودند.
وقتی خودشان را معرفی کردند، اجازه عبور دادند.
آقا بالا سر مزار ایستاده بود و زیر لب نجوا می کرد.
حیرت خانواده صیاد را که دید فرمود:
دلم برای صیادم تنگ شده بود!
صیاد دو روز قبل از شهادت پیش آقا بود.
روز تشییع با شکوه شهید هم آقا حاضر شده بود
و تابوتش را بوسیده بود. باز هم احساس دلتنگی داشت…
◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆