شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

مادرشهید صیاد شیرازی


وقتی زنگ می زدم و می خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله های هواپیما

همراهی می کرد و سپس خودش به محل کارش که در میدان توپخانه بود، راهی می شد.

وقت اذان، سجاده را پهن می‌کرد، کفش هایم را جفت می کرد،

رختخوابم را پهن و جمع می کرد.   صیاد شیرازی

منبع : شاهد یاران/ روایت مادرش

صیاد دلها


در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار می‌کرد.

به همه می‌گفت: " لباس‌هایتان را خودتان بشویید

و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند.

او مسئول انجام کارهای شما نیست‌. خسته می‌شود. "

در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود.

برادر دومش ‌وقتی که تا کلاس ششم خواند،

دیگر نمی‌خواست ادامه تحصیل دهد و پدرش

او را به مکانیکی ‌فرستاد. یک روز که با لباس

روغنی به خانه آمد، گفت ‌که دوستانش با

او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت

دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه

این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که

ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود

به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام

کلاس‌های دبیرستان گذشته بود، ولی او به

برادرش قول داد که برادرش را برای

امتحان ورودی آماده کند.  صیاد شیرازی

منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

شهید صیاد شیرازی


هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید خودش چند برابر رعایت می کرد .

مادر می گوید : علی آبگوشت نمی خورد . یک بار که از مدرسه آمد توی حیاط بود.

دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم .

آمد و گفت : عزیز گشنمه ، ناهار چی داریم؟ گفتم : آبگشوت ، علی جان ؛

ببخشید کار داشتم وقت نکردم چیز دیگه ای درست کنم. بچه ام هیچی نگفت .

می دونستم آبگوشت دوست نداره. سرش رو انداخت پایین و رفت توی آشپزخانه.

دنبالش رفتم . دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کردو

بعدشم چایی رو شیرین کرد ، با نون خورد و رفت خوابید.

شهید علی صیاد شیرازی

منبع : خدا می خواست زنده بمانی ، ص 160

شهید صیاد شیرازی


پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمی‌دانم

چه موقع خواهم رفت ولی می‌دانم که از تو

باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار

دهی و آن قدر با دشمنان قسم‌خورده‌ات بجنگم

تا به فیض شهادت برسم .

شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی


●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم ●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●

صیاد دلها

◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆

یک روز از خاکسپاری شهید صیاد شیرازی می گذشت.

خانواده شهید بعد از نماز صبح خودشان را به بهشت زهرا رساندند.

به مزار که نزدیک شدند با دیدن چند نفر که

جلو می آمدند تعجب کردند! محافظ های آقا بودند.

وقتی خودشان را معرفی کردند، اجازه عبور دادند.

آقا بالا سر مزار ایستاده بود و زیر لب نجوا می کرد.

حیرت خانواده صیاد را که دید فرمود:

دلم برای صیادم تنگ شده بود!

صیاد دو روز قبل از شهادت پیش آقا بود.

روز تشییع با شکوه شهید هم آقا حاضر شده بود

و تابوتش را بوسیده بود. باز هم احساس دلتنگی داشت…


◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆◆ ◆ ◆ ◆ ◆ ◆