در گرمای طاقت فرسای تابستان جنوب، گلی همیشه لباس زیاد می پوشید
و شب ها به لباس هایش می افزود، حتی چادر به سر می کرد و با حجاب کامل می خوابید.
یک روز دلیل این گونه لباس پوشیدن را از او پرسیدم گفت:
بمباران است پدر جان،
زمان مشخصی ندارد و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد اینجا بمباران شود
و در زیر آوار بمانم. نمی خواهم زمانی که برای بیرون آوردن من می آیند حجابم کامل نباشد
چون کسانی که برای برداشتن جنازه من از زیر آوار می آیند نامحرم هستند.
خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت،
با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش
دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
«من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»
به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل
جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس
شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که
در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.»
منبع : سایت صبح