پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یک بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید:
«برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟» مىدانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد.
گفتم: «به موقع مىگم.» هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم.
خسته و کوفته برگشتیم تا کمى استراحت کنیم. کانکس اورژانس، پنج تخت
بیمارستانى داشت. مىخواستم روى تخت اوّل بخوابم که حضرتى آمد و گفت:
«برادر عابدى! شما جاى من بخواب و من جاى شما مىخوابم.» پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «کلیه هاى من ناراحت است. شبها زیاد بیرون مىروم.
نمىخواهم شما را زیاد اذیت کنم.» جایمان را عوض کردیم و خیلى
زود خوابم برد. سپس، عراقیها با توپ فرانسوى، آنجا را سخت کوبیدند؛
به حدى که دو گردان از لشکر عاشورا عقب نشینى کردند؛ ولى با این حال،
ما بیدار نشدیم تا اینکه یکى از گلوله ها به کنار کانکس خورد و از خواب پریدم.
به بچه ها گفتم بروید بیرون. صداى حضرتى نمىآمد.
چراغ قوه را که روشن کردم، دیدم مغزش روى صورتش ریخته
و در حال شهادت است. شهید حضرتی
منبع : ر. ک: آشنایىها، ص 56 و 57
تیمسار نزار رئیس کمیسیون اسرا در عراق افسر مغرور و سنگدلی بود.
یک روز برای بازرسی به اردوگاه ما آمد پس از بازدید داشت از در اردوگاه بیرون
می رفت که آقای ابوترابی خودش را به او رساند گفت : این گیوه ها رو یکی از اسرا
بافته به یادگار از طرف همه به شما هدیه می کنم. تیمسار با تعجب پرسید :شما کی هستید؟
گفت : ابوترابی هستم. تیمسار که در جمع افسران عالی رتبه درجه دار و
محافظانش ایستاده بود دستانش را بالا آورد و به حاج آقا احترام نظامی کرد
اسرای ایرانی و عراقی هایی که آنجا ایستاده بودند مات و مبهوت به این
صحنه نگاه می کردند . تیمسار مدتی با حاج آقا صحبت کرد بعد به فرمانده
اردوگاه دستور داد برخی امکانات رفاهی را برای اسرا فراهم کند.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی
منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی
من در دوران اسارت دو بار شاهد تعریف عراقیها
از امام خمینىرحمه الله و رزمندگان ایرانى بودم.
روزى یک سرباز عراقى پشت پنجره آمد و گفت:
آب مىخواهى؟ او به من آب داد و گفت: قدر خودتان
را بدانید. سپس صحبت کرد و از ما تعاریف فراوانى نمود.
ابتدا گمان بردم کلکى در کار است. او در بین
صحبتهایش گفت: خوشا به حال شما! شما سربازانِ
آدم بزرگى هستید. (منظورش امام خمینىرحمه الله بود)
ولى ما خیلى بدبختیم، جزو اشقیا هستیم؛
زیرا در شمار سربازان صدام قرار داریم.
این حرف را که زد، متوجه شدم کلکى در کار نیست؛
چون اگر مىخواست حقّه بزند، به صدام توهین نمىکرد؛
این جرم بزرگى براى او محسوب مىشد.
شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز.
چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم.
خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده.
عراقى ها دارند مى رسند اهواز. دکتر رفت شناسایى.
وقتى برگشت، گفت «همین جا جلوشان را مى گیریم.
از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم،
ده تا تانک زدیم وبرگشتیم.عراقى هاخیال کرده بودند
از دورباخمپاره مى زنندشان.تانک هاراگذاشتندورفتند.
شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر
سعید قاسمی که درنبرد عملیات والفجر مقدماتی ،
مسئولیت واحد اطلاعات وعملیات لشگر 27محمد رسول الله(ص)را
بر عهده داشت از سرنوشت گردان حنظله می گوید : ساعت های
آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست
.حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت صدای ضعیف وپر از خش خش
را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .
باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عن قریب می آیند تا مارا خلاص کنند
.من هم خدا حافظی می کنم . حاج همت که قادر به محاصره
تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای
صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .
هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .
صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .
از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،
ماندیم وتا آخر جنگیدیم.
منبع : مبنع:رد خون