کدام جمعه زتأثیرتابش خورشید ؟
دلی که یخ زده ازغصه آب خواهدشد.
کدام جمعه زعطربهشتی گل یاس؟
بهارغرق شمیم گلاب خواهدشد.
هر هفته تلخ امد رد
شد نیامدی
خورشید زیر سایه لگد شد نیامدی
بغضم شکست تکه ابری بباردت
اب از
گلوی حوصله رد شد نیامدی
سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است وین آخرین شبی
است که امامدر سیاره زمین به سر می برد.سیاره
زمین سفینه اجل است؛سفینه ای که در دل
بحر معلّق آسمان لایتناهی،همسفر خورشید،رو به سوی مستقر
خویش دارد و مسافرانش را
نیز ناخواسته با خود می برد. ای همسفر، نیک بنگر
که درکجایی!مباد که از سر غفلت این سفینه اجل
را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم ،
از سفرآسمانی خویش غافل شوی.نیک بنگر!فراز سرت آسمان
است وزیرپایت سفینه ای که دردریای حیرت به امان عشق
رها شده است .این جاذبه عشق است
ادامه مطلب ...
کوچه کوچه میرقصد، با تبسم خورشید
در ترانهها جاری، از ترنم خورشید
مردم دو چشمانم، با تغزّل نامت
مثل زنبق و لاله، در تجسّم خورشید
چنین نوشته خدا
درشناسنامه ی دل
منم غلام مه وبنده زاده ی خورشید
سلام می دهم از عمق این دلِ
تاریک
به آخرین پسر خانواده ی خورشید
منم که کاسه به دستم
منم که تاریکم
دو جرعه نور دهیدم ز باده ی خورشید
اگر چه دورم از آقای خود
ولی از او
جدا نگشتنی ام چون بُراده ی خورشید
همیشه رهسپرم سوی
جاده ی خورشید
منم مسافر پای پیاده ی خورشید
چه فرق می کند از پشت ابر هم
باشد
به طالبش برسد استفاده ی خورشید
شنیده ام که با نماز خواندن شماست که
خورشید جان می گیرد و با هر نفس شماست که
روشنتر می شود. آخر از حریم کدامین بهارى که
عاشقانت با شنیدن نامت به قامت سبزت می ایستند
و قلبهایشان را به سوى شما روانه می سازند
غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد
افق افق دل من را غبار می گیرد
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام
نه با دعای سماتم قرار می گیرد
نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب است
که نغمه عشراتم به بار می گیرد
دل صنوبریم زین هوای مه آلود
نه از فراق که از انتظار می گیرد
قسم به عصر که خسران قرین انسان است
مگر هر آنکه دانش خود را به کار می گیرد
بدان که دلبر ما جان برای یاری خویش
در این دیار هزاران هزار می گیرد
به گوش منتظران گو که صبح نزدیک است
اگر چه شب ز رفیقان دمار می گیرد
جمال یار چو خورشید عالم افروز است
حجاب نفس تو را زان نگار می گیرد
تمام دلخوشیم یک نگاه کوچک اوست
ز چیست یار من از من کنار می گیرد
اگر که یار نخواهد به جلوه غم ببرد
دل زهیر چو شبهای تار می گیرد
زهیر دهقانی ارانی
«فرزندم!
رؤیای روشنت را
دیگر برای هیچ کس بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالاباش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!»