جلـوه گل عندلـیبان
را غزل خـوان می کند
نام مهـدی هــزاران درد را درمـان می کـند
مدعـی گــوید
با یک گــل نمــی گردد بهــار
من گلی دارم که عالم را گلستان می کند
کوچه کوچه میرقصد، با تبسم خورشید
در ترانهها جاری، از ترنم خورشید
مردم دو چشمانم، با تغزّل نامت
مثل زنبق و لاله، در تجسّم خورشید
چسبی به دهانم زده ام آه نیفتد
تا باز در این برکه غزل راه
نیفتد
چسبی به دهانم زده ام تا ننویسم
در لال شدن وقفه ای کوتاه نیفتد
هرچند که از کوه بلندی که تو هستی
دیوانه کسی است که ناگاه نیفتد
بیچاره ولی دختر دربار که هرگز
در میل پر از وسوسه ی شاه نیفتد
قاطی شده روز و شبم و واهمه دارم
چشمان پلنگ تو به این ماه نیفتد
این غم نکند گنده شود آنقدری که
با آه و یا اشک به هر چاه نیفتد
فرسوده دلم زغصه فرسودره دور شد از بهار موعود
یار غم و شادی دلم رفتدر شهر پر از فسانه و دود
هرگز نرود ز خاطر دلاز روز ازل کلامم این بود
من کو تو کجا چقدر دوریمیعنی تو چو در یایی و من رود
نام تو به یک غزل نگنجدیاد آمد نام تو نه این بود
فریاد که دل زغصه فرسود