ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن
آهی در این بساط به غیر
از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن
به امید آمده ام ، خانه خرابم نکنی
همه کردند جوابم ، تو جوابم نکنی
بارها آمدم و باز مرا بخشیدی
با کلام برو این بار خطابم نکنی
همه هستی من این قطرهء اشک است خدا
وای اگر رحم بر این چشم پرآبم نکنی
به ثوابی که ندارم چه امیدی بندم
آب چون نیست ، طلبکار سرابم نکنی
به گمان همه من بندهء خوبی هستم
پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی
آبرویم همه این است شدم عبد حسین
وای اگر نوکر این خانه حسابم نکنی
من که یک عمر شدم نوکر شش ماههء او
جلوی حرمله اِی کاش عتابم نکنی
گر قرارست بسوزم ، بزن آتش اما
جلوی قاتل ارباب عذابم نکنی.
تلنگر کوچکی است باران؛
وقتی فراموش می کنیم که آسمان کجاست ...
*****************
تمام شهر ، تو را می خوانند
تنها
منم که تو را می نویسم ...!
**************
انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ می رود ...
دست دلم میلرزد
اما به خواجه میسپارم تا امید را از دلم نگیرد
دلم میخواهد همیشه بگوید :
یوسف گمگشته باز آید به کنعان
غم مخور ...
شیفته سید معمم شده بود ؛ هر شب جمعه را به
امید دیدنش تا مسجد هدایت می رفت.
سید گفته بود :« معلمی، پیامبری جامعه است. »
می گفت معلمی ام را از این گفته مرحوم طالقانی دارم.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست »
نوشته مجید تولایی