شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

زلیخای جنون

خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم
نوح من ! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به طوفان دلم

زلیخا



ای جمعه ی رویائیم وای از دل و تنهائیم

دور از امیر قافله ،در گیر نابینائیم
همچون زلیخا چشم من کم سو و نابینا شده
پیکی خبر کی آورد از یوسف زهرائیم

نگاه


برادرم...
مراقب نگاهت باش...
بی حیایی بانوان سرزمینت مجوزی برای بی حیایی تو نیست...
مگر یوسف اجازه نگاه حرام به زلیخا را داشت؟؟؟...


«قل للمومنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم ذلک ازکی لهم ان الله خبیر بما یصنعون»
(ای پیامبر) به مردان مومن بگو: «چشم‌هایشان را (از نگاه حرام) فرو کاهند و دامانشان را (در امور جنسی) حفظ کنند. که این برای آنان [پاک کننده‌تر و] رشدآورتر است، [چرا] که خدا به آنچه با زیرکی انجام می‌دهند آگاه است».‏..........نور:
30

حضرت یوسف


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

 او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .


یوسف زهرا

با چشم شهر آشوب خود، ما را زلیخا می کنی
یعقوب چشمان مرا، تنها تو بینا می کنی
دیگر نمی داند کسی، فرق ترنج و دست را
یوسف! تمام شهر را، داری زلیخا می کنی
دروازه های نور را، بستند و ما و تیرگی
کی می رسی و ناگهان، دروازه را وا میکنی ؟
باغ زمستان دیده ام، با شاخه هایی یخ زده
کی تو بهار، ناگهان! ما را شکوفا می کنی ؟
آه ای قیام قامتت، آشوب روز واپسین!
چه محشری با قامتت، یک شب تو برپا میکنی؟
فردای من امروز شد، امروز من، دیروز شد
تا کی بگو ، ای نازنین! امروز و فردا می کنی ؟
بی تو گذشت این جمعه هم، ای صاحب عصر و زمان (عج) !
عصر کدامین جمعه را، صبح تماشا می کنی ؟