هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید خودش چند برابر رعایت می کرد .
مادر می گوید : علی آبگوشت نمی خورد . یک بار که از مدرسه آمد توی حیاط بود.
دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم .
آمد و گفت : عزیز گشنمه ، ناهار چی داریم؟ گفتم : آبگشوت ، علی جان ؛
ببخشید کار داشتم وقت نکردم چیز دیگه ای درست کنم. بچه ام هیچی نگفت .
می دونستم آبگوشت دوست نداره. سرش رو انداخت پایین و رفت توی آشپزخانه.
دنبالش رفتم . دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کردو
بعدشم چایی رو شیرین کرد ، با نون خورد و رفت خوابید.
شهید علی صیاد شیرازی
منبع : خدا می خواست زنده بمانی ، ص 160