دیر وقت آمده بودوبچه هاریخته بودند
دورپدر؛ازمدرسه وکارهای روزانه می گفتند.
خستگی امان چشمهایش را بریده بود.
آبی به صورت زد و برگشت. با لبخند به
بچه ها گفت: « باباجون حرفتان را بزنید،
گوش میدم. » بچه ها از حرفهای پدر که
سیراب شدند و خوابیدند، ... خوابش برد.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست »
نوشته مجید تولایی
احترامش به خانم برای خیلی ها باعث تعجب بود.
می گفت : « زن موجودی متعالی است،
نه در مقایـــسه با موجود دیگری...»
می گفت :« جامعه منهای زن، ساقط خواهد شد .»
شهید محمدجواد باهنر
منبع : کتاب « هنر آسمان »
نویسنده : مجید تولایی
دم در که میری این سطل زباله را هم ببر.
- چشم خانم! ماشین شهرداری که آمد می برم.
نگاه معنادار همسر را که دید گفت: بوی زباله
همسایه ها را اذیت می کند. ما نباید کاری کنیم
که همسایه ها آزار ببینند. همسفر زندگی اش می گفت
که اگر بخواهم از دقت در رفتارش با همسایه ها بگویم
مثنوی هفتاد من کاغذ است. شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی