ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
دیر وقت آمده بودوبچه هاریخته بودند
دورپدر؛ازمدرسه وکارهای روزانه می گفتند.
خستگی امان چشمهایش را بریده بود.
آبی به صورت زد و برگشت. با لبخند به
بچه ها گفت: « باباجون حرفتان را بزنید،
گوش میدم. » بچه ها از حرفهای پدر که
سیراب شدند و خوابیدند، ... خوابش برد.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست »
نوشته مجید تولایی