دیر وقت آمده بودوبچه هاریخته بودند
دورپدر؛ازمدرسه وکارهای روزانه می گفتند.
خستگی امان چشمهایش را بریده بود.
آبی به صورت زد و برگشت. با لبخند به
بچه ها گفت: « باباجون حرفتان را بزنید،
گوش میدم. » بچه ها از حرفهای پدر که
سیراب شدند و خوابیدند، ... خوابش برد.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست »
نوشته مجید تولایی