✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙سفره انداختند. آبگوشت و دوغ و ماست و ...
مشروب هم آوردند. یکدفعه مثل برق
گرفته
ها ازجا پرید. « یادم رفته بود ...
کار واجبی داشتم!! ببخشید.» رجایی غذا نخورده
رفت.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید
تولایی✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙✿•٠•˙✿•٠•˙ ✿•٠•˙