پدر دو شهید عراقی در گفتگو با مشرق:
گروه بینالملل مشرق- نزدیک اذان ظهر بود؛
ازدحام جمعیت انقدر زیاد بود که جا برای نماز
خواندن هم به سختی یافت میشد. تقریبا
وسط بینالحرمین نشستیم. کنار مردی که
آرام ذکر میگفت و با آرامش خاصی گنبد
حرم اباالفضل العباس(علیه السلام) را نگاه می کرد.
چند دقیقه که گذشت گریه های مردی که
در کنارمان نشسته بود زیاد و زیادتر
میشد تاجایی که توجهمان را به خودش جلب کرد
وقتی چشمش به نگاههای ما خورد ناگهان
خودش شروع به حرف زدن کرد.
بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی
از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس میگذشت، او را
به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در
اتاق کارم به عباس گفتم: ـ پسرم پشت این میز بنشین و
مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و
پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن
شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم.
دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت:ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: ـ پسرم! این مداد از اموال اداری است و
با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.
اگر مشقهایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال
رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی
درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.
شهید عباس بابایی
منبع : مرحوم حاج اسماعیل بابایی(پدرشهید)
شهید گمنامی بعد از دعای مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما شهدای گمنام شبها در بیابان حضرت زهرا(س) میآمد و برایمان مادری میکرد. این حرفها را امام بیست سال پیش زده بود که شهدای گمنام همدمی جز نسیم حضرت زهرا(س) در بیابان ندارند.