دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی
از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس میگذشت، او را
به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در
اتاق کارم به عباس گفتم: ـ پسرم پشت این میز بنشین و
مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و
پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن
شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم.
دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت:ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: ـ پسرم! این مداد از اموال اداری است و
با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد.
اگر مشقهایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال
رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی
درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.
شهید عباس بابایی
منبع : مرحوم حاج اسماعیل بابایی(پدرشهید)