آسمانی که نبودید...
اما رفتید...
خاک را خوب می شناسید..
اما حالا به خاکیان اینجا نگاهی نمی اندازید...
حق دارید...
من باید اسمانی شوم تا نگاهتان را بدزدم...
در آسمان خدا ...
در زیر سایه ی مهربانی اش
دعایی برای حالم کنید.
سلام خدا بر مردان فاطمی خمینی عزیز.
سلام خدا بر لاله های زهرا.سلام الله علیها
«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو.
خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.
بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه
می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود
از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به
صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.
خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.
میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که
همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته
اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور