نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود .
آب می
ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد .
حمام پیران شهر نزدیک منطقه
بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم.
مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی
آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت
« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش
کنند، نه ایرانی ها.»
شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور