شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

خاکریز

مدتی بود عراقیها بچه‌های ماراازپتروشیمی به رگبار می‌بستند.
جلوی نیروهای خودی خاکریز و سنگری نبود تا رزمندگان اسلام
 از آن استفاده کرده، دشمن را مورد هدف قرار دهند.
 مهندس آقاسی‌زاده نیز در مأموریت ارومیه بود.
 وقتی از ارومیه بازگشت، به او گفتند: ‌یک ماه است می‌خواهیم
 اینجا خاکریز بزنیم؛ اما کسی داوطلب نمی‌شود. صبح که از
خواب برخاستیم، مهندس را ندیدیم. بعداً متوجه شدیم ایشان شبانه
 راننده لودر را بیدار کرده و به او گفته بود:
«حاضری با هم به بهشت برویم؟» راننده پاسخ داد:
«هر چه شما بگویید‌» مهندس به او گفت: «دستگاه را روشن کن.
 من روی بیل لودر می‌نشینم و تو حرکت کن. اگر رفتیم،
با هم می‌رویم و اگر ماندیم، با هم می‌مانیم.‌»
راننده که چنین شهامتی را از آقاسی‌زاده دید، گفت:
 «من که از شما کم‌تر نیستم، چشم!» بعد شروع
 به خاکریز زدن می‌کنند و موفق هم می‌شوند.
   شهید آقاسی زاده

منبع : راوی: پدر شهید، ر.ک: شهاب،‌ ص 138 و 139

بطری آب


هر روز وقتی برمی گشتیم، بطری آب من خالی بود؛
 اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این
 حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همیشه به
دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک
 تپه خاک با ارتفاع هفت_هشت متر نشسته بودیم
و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.
 خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه
 ندیده بودیم. مرتب می گفت:«پیدا کردم.
این همون بلدوزره.» یک خاکریز بود که
جلوش سیم خادار کشیده بودند. روی سیم خاردار
دو شهید افتاده بودند و پشت سر آن ها چهارده
 شهید دیگر
. مجید بعضی از آن ها را به اسم
می شناخت. مخصوصاً آن ها که روی سیم خاردار
 خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی
 فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید
بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه
 می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها!
 ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم.
تازه، آب براتون ضرر داشت!» ....مجید
روضه خوان شده بود و....  شهید مجید پازوکی

منبع : سایت صبح