با چشم شهر آشوب خود، ما را زلیخا می کنی.
یعقوب چشمان مرا، تنها تو بینا می
کنی.
دیگر نمی داند کسی، فرق ترنج و دست را
یوسف! تمام شهر را، داری زلیخا می
کنی.
مهدی جان!
سئوالی
ساده دارم از حضورت
من آیا زندهام وقت ظهورت
اگر که آمدی من رفته
بودم
اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب
تو بمیرم
شنیده بودم از کسی که
با بهار می رسی
ببین که از بهار هم خبر شد و نیامدی
بیا ببین در این جهان
امام خوب و مهربان
اسیر فتنه ی زمان بشر شد و نیامدی
بیا کـه ازغـم این سال های بی سر و ته
شـدم مریض و در این راه خستم آقا جان
تو از همیشـه برایم قشـنگ و خوب تری
قسم به آن که منش می پرستم آقا جان
وتو چه میدانی که من در کدامین جاده
به انتظار تمام خوبی ها نشسته ام
عهدم را باتو خواندم مولای من میترسم
باز هم برگردم
قد م های کودکیم را بادستان محکمت
استوارکن بگذارنلغزم بگذاراز نگاهت نیفتم
چاره ای جز تو ندارم مولای من
می دانم بسیار می دانم که بارها وبارها
از تودور بوده ام وتو به من نزدیک
لمس مهربان سرانگشتت مرا به خود
اورده مگذار گم بشوم
تمام هستی ام را خاک قدمت می کنم تا
شاید نظرى به جاده دلم بیندازى ، چرا که تو
آفتاب یقینى ، که امید فرداها هستى ،
تو بهار رؤیایى که مانند طراوت گل سرخ
می مانى و نرم و سبز و لطیفى ، تو معنى
کلمات آسمانى هستی که دستهایش
براى آمدنت به زمین دعا می کند.