مولای من تو می آیی وهمه ستاره های آسمان و ماه درخشان
به سجده ات می آیند ، تومی آیی وبهار می شود دلهای خزان زده یمان ،
تو می آیی وهمه ی نیلوفرهای آبی شکوفه می کنند .
تو می آیی وغروب جمعه ها ، دیگر دلهایمان نمی گیرد.
مولای من!
مهدی
جان... بیا که جاده قلبمان را پاییز گرفته
و چشم انتظار بهاریم
بیا که در
سختی انتظارت،
در سرخی غروب،
بر جاده پر درد انتظار غمگین نشسته
ایم.
مرگ هم زیباست : صحنه ی زیبایی از آخرین پرده ی نمایش زندگی
در زمین که من مشتاقانه چشم انتظاره پایان آنم ...
هر چند جوانم اما حاضرم جوانی ام به فدای یک لبخندت باشد
و من با لبخندت : چشم بر دنیا ببندم ... جوانی ام :
عمرم همه به فدای یک لحظه رضایتت مولای من .. به
آشنایان سپرده ام بر سر مزارم نمانند برای اشک ریختن :
شاید بیایی نگاهی کنی و خانه ام روشن شود به حضورت .. جان مهدی بیا :
ودوباره روزی دیگر ودوباره به من نیز روزی دیگر مهلت دادند تا شاید تا شاید
بتوانم برگردم وتوبه ای کنم از انهایی که نصتوحش میخوانند.ای کاش ای کاش
مهلت دادن هایم ثمری در برداشته باشد وعاقبت بخیری را برای خودم بخرم
که عاقبت بخیری من وتو به این بستگی داردکه چقدر خواسته ایم در فضایی که
حضرت عشق برایت فراهم کرده پرواز کنی ، ومیدانم دراین راه سخت
ابلیسی انطرف خط قرار دارد که حضرت ادم نیز ازوسوسه اش درامان نبود.یا مولای من
عصری که من دران قرار دارم عصر تواست ودستم را بسویت دراز میکنم تا شاید
دست گنه کارم را بگیری ومن نیز عاقبت بخیر شوم
مولای من دیگر دلم ازاین نبودن هایم وندیدن هایم خسته شده است واین مرا بسیار از بین
میبرد وبرده است مولای من عشق را در وجود من نیز به ودیعه بگذار که بتوانم غلامی باشم
از غلامان حضرتت .مولای من خرابترین روزهایم انروزهایی است که تو را دران
ندیده ام وعشق دران روز سراغی از من نگرفته است .
حضرت مولا مرا نیز بپذیر حضرت مولا مرا نیز دست گیری کن
انقدر گناه در وجودم رسوخ کرده است که تیرهای سهمگینی که بسوی قلبم زده می شود را با چشمانم می بینم .دیگر تلنگرهای وجدانم مرا به خود نمی آورد،نفس بلایی به سر وجدانم آورده است که مرغکی درقفس را می ماند ومن ، هم اویی که مجتبی مینامیمش گوشش بدهکار نیست تابفهمدهرچه نفس درزندان اسیر باشد ابلیس سیطره نفوذش را در قلبم زیادتر می کند وتا جایی پیش می برد که دیگر دل را که جایگاه خداست یک نفس خالی از عطر خدا می کند.خدایا مرا با نفس، این قداره بند ترین دشمن مجتبی وباابلیس این متمردِیاقی تنها نگذار.خدایا مرا دستم را بگیر که صبح از توبه کنندگانم وظهر از توبه شکنندگان ،خدایا این حرف از وجودی بر می خیرد که بلای جانش شده گناهش –خدایا مرا با این ابلیس تنها مگذار که مرا فریفته است زشتی گناه را برایم زیبا جلوه داده است وهنوز مرا بدام می اندازد.مرغکی را می مانم که پس از ازادی دوباره دانه های اسارت وگناه را یکی پس از دیگری بر می چینم تا قفس فراموشی مرا دوباره در خود جای دهد.خدایا این مرغک را خود نگهبان باش که قداره بندِ لاابالی وجودم وعابدانی به مهربانی دایه های مهربانتراز مادر او را در دام می اندازند .خدایا اگر نباشد کرم ولطف تو ثانیه ای واپسیلنی مرا با خود خواهند برد واگر غرقه شوم در بحر گناه دیگر جای برگشت برایم سخت می شود.خدایا مرا ببخش که دلم را تنها برای تو نگذاشتم ،دلم رابرای با تو بودن اماده نکرده ام ، خدایا مرا ببخش ومرا ببخش وبپذیر بنده گنه کاری که هر لحظه وجودش خالی از توست وپر شده با زمینیهای خاکی که خود نیز به ضعف مطلقشان دربرابر ذات غنی مطلق تو اذعان دارند.خدایا ببخش وببخش وببخش که غیر از تو کسی را ندارم