خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت،
با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش
دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
«من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»
به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل
جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس
شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که
در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.»
منبع : سایت صبح
- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت.
همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت.
خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت
«دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.»
و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود
و کریمی توی خط بود.
بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی
که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند.
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد.
هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود.
با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛
وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود.
قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت ...
شادی روح شهید همت صلوات ...
طلائیه بودیم. بیل مکانیکی داشت روی
زمین کار می کرد که شهید پیدا شد.
همراهش یه دفتر قطور اماکوچیک بود.
مثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.
برگهای دفتر رو گل گرفته بود. پاکش کردم.
باز کردنش زحمت زیادی داشت. صفحه
اولش رو که نگاه کردم بالاش نوشته بود
:<< عمه بیا گم شده پیدا شده!>>
راوی:محمد احمدیان/منبع :
آسمان مال ماست((کتاب تفحص))
الان طلائیه ام...
تورابه خدادیگرنامه ننویس...نپرس چرا!!!که بغضم می ترکد.
من ومامیجنگیم تاخدایی ترین آسمان جهان مال توباشد.
مادر،برایم دعاکن...برای دلت دعامیکنم...
دستنوشته ای ازشهدا
صلوات