ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت.
همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت.
خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت
«دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.»
و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود
و کریمی توی خط بود.
بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی
که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند.
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد.
هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود.
با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛
وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود.
قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت ...
شادی روح شهید همت صلوات ...