ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان
سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ،
بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود،
پارچه ای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و
با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای
رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم :
«چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد
وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم .
او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»
(راوی: میرزا کرم زمانی)