تازه جنگ به پایان رسیده بود حاجی برای مراسم حج به مکه رفت.وقتی بازگشت
از اوضاع سفر پرسیدم. با خوشحالی گفت:« با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی
از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم،
به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:
«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:
«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:
«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم.
بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی
در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا» شهید آوینی
منبع : برگرفته از کتاب همسفر خورشید
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو
من نمازم را، پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم
پی "قد قامت" موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
"حجرالاسود" من روشنی باغچه است
روزگاری دوتا دوست تصمیم گرفتندخودرابخدابرسانند.
یکی به مکه رفت ود یگری به فکه!
حاجی وقتی ازمکه برگشت،روی دیوارعکس دوستش ودیدکه بالای عکس نوشته بود :
شهیدنظرمی کندبه وجه الله