زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر.
شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ،
سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به
این چشمها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ،
نذاشت. گفت: امشب نوبت منه ،
امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم :
تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ...
نذاشت حرفم تموم بشه ،
بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو
با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد.
آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
شهید حاج محمد ابراهیم همت
منبع : به مجنون گفتم زنده بمان ص 52