کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم ، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود
، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید . روز دوم فروردین ، قرار شد برویم
دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد.
به جای کفش ، دمپایی پاش بود . گفتم : مادر کفشات کو ؟ گفت : بچه ی
سرایدار مدرسه مون کفش نداشت ، زمستون رو با این دمپایی ها سر کرده بود ؛
من رفتم کفش هام رو دادم بهش . اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت.
شهید علی چیت سازان
منبع : دلیل ، ص24
یک آینه کوچک خریدیم،یک حلقه هزار تومانی و
یک انگشتر سه هزار تومانی به اصرار مادرشان،
و سراغ چیز دیگری نرفتیم و این شد خرید من!
اما ناصر هر کاری کردیم نیامد گفت:من
خریدی ندارم کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم.
حلقه که دستم نمی کنم پس دیگر خریدی نداریم!!!
ولی ما دست بردار نبودیم،با برادرم رفتیم
برایش یک بلوز و شلوار و یک پلیور خریدم،
چیزهایی که میدانستم می پوشد!!!
شهید ناصر کاظمی
منبع : نیمه پنهان ماه7،ص37
-:¦:-- -- -:¦:----════════════════---:¦:- -- -:¦:-
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود،
ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛
همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا،
کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت،
بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟
گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛
مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از
بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد؛
امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه
برای اون واجب تره.
شهید ابراهیم امیرعباسی