شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

کفش های نوروز


کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم ، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود

، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید . روز دوم فروردین ، قرار شد برویم

دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد.

به جای کفش ، دمپایی پاش بود . گفتم : مادر کفشات کو ؟ گفت : بچه ی

سرایدار مدرسه مون کفش نداشت ، زمستون رو با این دمپایی ها سر کرده بود ؛

من رفتم کفش هام رو دادم بهش . اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت.

شهید علی چیت سازان

منبع : دلیل ، ص24

خاطره

یه بار صبح که برای خرید لباس با محمد
علی به خیابون رفته بودیم ، خریدمون
خیلی طول کشید و از صبح تا ظهر از
این مغازه به اون مغازه میرفتیم.
دوست داشتم لباس دلخواهمو پیدا کنم.
با اینکه مشغله کاریش خیلی زیاد بود
 ولی چیزی نگفت. فقط سکوت کرد .بدون
 اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی
بزنه بهم فهموندکه داره رفتارمو تحمل میکنه
 . همین سکوتش بود که منو به فکر انداخت
 که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد
 تحملم کنه. در صورتی که اگه کار به
بحث کردن میکشید ، من هیچوقت به
این مساله فکر نمیکردم.
 شهید محمد علی رجایی

منبع : دولت عشق

خریدعروسی

-:¦:-- -- -:¦:----════════════════---:¦:- -- -:¦:-

یک آینه کوچک خریدیم،یک حلقه هزار تومانی و

یک انگشتر سه هزار تومانی به اصرار مادرشان،

و سراغ چیز دیگری نرفتیم و این شد خرید من!

اما ناصر هر کاری کردیم نیامد گفت:من

خریدی ندارم کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم.

حلقه که دستم نمی کنم پس دیگر خریدی نداریم!!!

ولی ما دست بردار نبودیم،با برادرم رفتیم

برایش یک بلوز و شلوار و یک پلیور خریدم،

چیزهایی که میدانستم می پوشد!!!

شهید ناصر کاظمی

منبع : نیمه پنهان ماه7،ص37

-:¦:-- -- -:¦:----════════════════---:¦:- -- -:¦:-

ابرهیم ومادر


 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود،

ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛

همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا،

کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت،

بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟

گفت: اگه بگم، دعوام نمی‌کنی؟ گفتم: نه مادر؛

مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از

بچه‌های مدرسه‌مون با دمپایی میاد؛

امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب‌ تره.

  شهید ابراهیم امیرعباسی


3184c908.gif