روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز
ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی،
نماز عصر را ایشان خواند. مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین.
ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد. سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر
نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت
و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن نبود. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
مادر میگفت «آخه پاهات از بین میره.
تو هم مثل بقیه کفش بپوش، بعد برو دنبال دسته.»
ابراهیم چشمهای میشیش را پایین میانداخت و میگفت
«میخوام برای امام حسین سینه بزنم. شما
با من کاری نداشته باشین.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | مریم برادران
محکم وراست می ایستادوچشم ازمهر بر نمی داشت .
بی اعتنا به آن همه سروصدا،آرام وطولانی نمازمیخواند
توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جورکه بین دونمازدعامیکردوبچه ها آمین می گفتند.
چفیهاش را روی صورتش انداخته بود.
توی تاریکی سنگر،بین بچه ها نشسته بودودعامی خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی
مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند . پشت بیسیم
می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش
بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
انتشارات روایت فتح | مریم برادران
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر.
شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ،
سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به
این چشمها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ،
نذاشت. گفت: امشب نوبت منه ،
امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم :
تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ...
نذاشت حرفم تموم بشه ،
بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو
با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد.
آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
شهید حاج محمد ابراهیم همت
منبع : به مجنون گفتم زنده بمان ص 52