سر سجاده نشسته بود. ابراهیم تا میفهمید نمازش تمام شده، میآمد کنارش مینشست و
میگفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.» چهار زانو میشد و دستهای ابراهیم را
در دستانش میگرفت. نگاههای ابراهیم به لبهای او خیره میشد. کلام به کلام میگفت
و او تکرار میکرد. یواش یواش، چشم در چشم هم، آیه به آیه میخواندند، تا این که
او ساکت میشد و ابراهیم ادامه میداد. شهید ابراهیم
همت منبع : برگرفته از مجموعه
کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران