خودش جوهر آورد و انگشتم را زد روی کاغذ.
می دانست که برایم سخت است ازپیشم برود.مدام می گفت :
«مامان از ته دلت راضی باش ! خب؟ »
آخر از ته دل راضی ام کرد و رفت.
شهید محمد رضا رمضانی شهری
منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه
از زندگی دانش آموزان شهید
با عجله کیفش را برداشت که برود مدرسه. گفتم :
«مادر جان صبحانه نخوردی! » گفت : «مدرسه ام دیر می شه»
ظهر که برگشت خانه سریع وضو گرفت و آماده شد. گفتم :
«ناهار آماده است» گفت : «از نماز عقب می مونم»
ناهار نخورده رفت مسجد. روزه بود. نمی خواست کسی بفهمد.
شهید رضا صفری
منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید
از جبهه برگشته بود برای مرخصی. دیر وقت بود که
رسید خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کلید در حیاط را
داشت ولی در ورودی هال از پشت قفل بود. رفته بود
توی زیرزمین و همان جا روی خاک ، توی سرما و بدون پتو
خوابیده بود. نمی خواست کسی را بیدار کند.
شهید مسعود دارابی
منبع : فهمیده های کلاس -
روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خود کنار سنگر.
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول
پای راستش را با چفیه بسته است.
نمی توانست درست و حسابی راه برود.
از آن به بعد کارهای رسول را هم
بقیه بچه ها انجام می دادند.
کم کم بچه ها بهش شک کردند. یک شب چفیه را
از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش.
صبح بلند شد ؛ راه که افتاد ، پای چپش می لنگید!
سنگر از خنده ی بچه ها
رفته بود روی هوا! تا می خورد زدندش
و مجبورش کردند تا یک هفته کارهای سنگر
را انجام بدهد. خیلی شوخ بود.
همیشه به بچه ها روحیه میداد.
اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
شهید رسول خالقی
منبع : فهمیده های کلاس -
روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید