یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را خواندیم، از مسجد آمدم بیرون.
راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند.
چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او!
یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان....
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت:
مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله
پیش خودم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پرآوازه شده.
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
من با چشم باز این راه را پیموده ام و
ثابت قدم مانده ام.؛امیدوارم این قدم هایی
که در راه خدا برداشته ام،خداوند آن ها را قبول
درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی
فرماندهی برای من لطف نیست،گفتند
این یک تکلیف شرعی است،باید قبول بکنید؛و من براساس
«اطیعواالله و اطیعوا الرسول و اولی الأمرمنکم»
قبول کردم.
سردار حاج عبدالحسین برونسی