رویش را کرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی
داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تا لعن و صدتا سلامش
. گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه
پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آمد، وضو گرفت برای نماز ظهر .
همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.» شهید مصطفی ردانی پور منبع : کتاب ردانی پور