از آن اشخاصی بود که دائم باید در
میان گودالهای قبر مانند،
سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود.
پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت»
که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده!
هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد
نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه
کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست
خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خود کنار سنگر.
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول
پای راستش را با چفیه بسته است.
نمی توانست درست و حسابی راه برود.
از آن به بعد کارهای رسول را هم
بقیه بچه ها انجام می دادند.
کم کم بچه ها بهش شک کردند. یک شب چفیه را
از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش.
صبح بلند شد ؛ راه که افتاد ، پای چپش می لنگید!
سنگر از خنده ی بچه ها
رفته بود روی هوا! تا می خورد زدندش
و مجبورش کردند تا یک هفته کارهای سنگر
را انجام بدهد. خیلی شوخ بود.
همیشه به بچه ها روحیه میداد.
اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
شهید رسول خالقی
منبع : فهمیده های کلاس -
روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید