اواخر
عملیات والفجر1، بسیجی نوجوانی را دیدم که زیر آتش سنگین تفنگش را بغل
کرده و به آن لب های قاچ قاچ شده اش زبان می کشد. پرسیدم: «چته تشنه ای؟»
دیدم نگاه عمیقی به من انداخت ولی چیزی نگفت.
گفتم: «اگر زرنگ باشی می تونی از زیر آتش عراقی ها سینه خیز بندازی توی کانال و برگردی عقب. اون جا آب هست، جگرت را خنک کن».
چشم هایش گرد شدند، با یک بغضی که توی صدایش بود به من گفت: «مشدی! اگه می
بینی این جا نشسته ام، واسه اینه که رمقی به جونم نمونده. آره تشنمه خیلی!
ولی به جون امام اگر به اندازه ی یه در قمقمه آب بود که توی حلقم بریزم، اون وقت پا می شدم و به اون بعثی های نامردی که اون بالا دارن هلهله می
کنند نشون می دادم به کی می گن مرد!
از خودم شرمم اومد. توی آخرین پاتک اون شیربچه ی بسیجی همون جا موند و با
آن که حتی رمق سرپا ایستادن را نداشت. نه فقط به عراقی ها که به خود من و
امثال من هم نشون داد که چه قدر مرده.