شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

بسیجی نوجوان


اواخر عملیات والفجر1، بسیجی نوجوانی را دیدم
 که زیر آتش سنگین تفنگش را بغل کرده و
به آن لب های قاچ قاچ شده اش زبان می کشد.
 پرسیدم: «چته تشنه ای؟» دیدم نگاه عمیقی به من
انداخت ولی چیزی نگفت.

گفتم: «اگر زرنگ باشی می تونی از زیر آتش عراقی ها
 سینه خیز بندازی توی کانال و برگردی عقب. اون جا
آب هست، جگرت را خنک کن».

چشم هایش گرد شدند، با یک بغضی که توی صدایش بود
 به من گفت: «مشدی! اگه می بینی این جا
 نشسته ام، واسه اینه که رمقی به جونم نمونده.
آره تشنمه خیلی! ولی به جون امام اگر به اندازه ی
یه در قمقمه آب بود که توی حلقم بریزم،
 اون وقت پا می شدم و به اون بعثی های نامردی که
 اون بالا دارن هلهله می کنند نشون می دادم
 به کی می گن مرد!

از خودم شرمم اومد. توی آخرین پاتک اون شیربچه ی
 بسیجی همون جا موند و با آن که حتی رمق سرپا
ایستادن را نداشت. نه فقط به عراقی ها که به
 خود من و امثال من هم نشون داد که چه قدر مرده.