وباز می رود آرام آرام از خاطرم خاطره ای گنگ ومبهم ونجیب
چه کنم شب تاریک باز سخت مرا در آغوش نازنینش میفشارد
وانگار میخواهد قبض وبسط کند این روح نا آرام سخت شده را
خداوندا
کجایی
حرم امن بی تابانت کجاست ؟که سخت دل آشوبم
بغض نشکفته ی حزینم باز میل چمن دوست کرده
چه کند چه چاره کند که مفری ندارد
وچه بی رحمانه تازیانه ی گناهان را بر گرده ی ناتوان خود حمل می کند
مگر همین چند روز پیش نبود که عهدی بستی جان دلبر م؟
مگر نگفتی بس است اینهمه دویدن وندیدن ونیافتن؟
چه شد عهدت فراموش شد؟
خسته وشرمگین وغمین
باز سوی تو آمده ام
ای الهه ی تقواهای گمشده ام
باز ریشه هایت را در جان خشکیده ی تفت زده ام بدوان
بگذار جان بگیرم وجانم چو لیلی در چاه دیدار تازه شود ........................
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت
این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
«فرزندم!
رؤیای روشنت را
دیگر برای هیچ کس بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالاباش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!»