فرمان ده دست تکان داد. حاجی از راننده خواست بایستد. از پنجرهی ماشین که نیمهباز بود،
سلام و احوالپرسی کردند. فرمانده به حاجی گفت «این بسیجی رو هم برسونین پایگاهش.» -
حالا برای چی اومده بودی اینجا؟ بسیجی به کفشهاش اشاره کرد و گفت
«اینا دیگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه یه جفت بگیرم، ولی انگار قسمت نبود.»
حاجی دولا شد. درِ داشبورد ماشین را باز کرد و یک جفت کفش در آورد «بپوش! ببین اندازه است؟»
کفشهاش را کند، و سریع کفشهایی را که حاجی داده بود پوشید «به! اندازه است.»
خودم این کفشها را برای حاجی خریده بودم؛ از اندیمشک. کفشهایی را که به بسیجیها
میدادند نمیپوشید. همین امروز پنجاه جفت کفش از انبار گرفته بود. ولی راضی نشد
یک جفت برای خودش بردارد. حاجی لبخندی زد و گفت «خب پات باشه.»
بسیجی همینطور که توی جیبهاش دنبال چیزی میگشت گفت
«حالا پولش چهقدر میشه؟» و حاجی خیلی آرام، انگار به چیزی فکر میکرد
گفت «دعا کن به جون صاحبش.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود.
این سردار خیبر، قلعه قلب
مرا نیز فتح کرده است.
شهید سیدمرتضی آوینی
بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن.
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را
با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده ،
رو کرد به عبادیان و پرسید «عبادی!
بچه ها شام چی داشتن؟»
ـ همینو.ـ واقعا؟ جون حاجی؟
نگاهش را دزدید وگفت «تن رو فردا ظهر میدیم.»
حاجی قاشق را برگرداند . غذا توی گلوم گیر کرد.
ـ حاجی جون، به خدا فردا ظهر به شون می دیم.
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت
«به خدا منم فردا ظهر می خورم.»
شهید حاج ابراهیم همت
شـادی روح شــهدا صــلوات
جای "شهید همت" خالی که خانمش
میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه
بدون ما بری گوشتو میبرم..
اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که
اصلا سری در کار نیست..
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه
در زندگی حس می کنم. یادم می آید یک بار یکی
از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج
تب می سوخت. نیمه شب بود. همه توصیه می کردند
که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق
این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب
به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟»
نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین
دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را
از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید..
. وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ
بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک
و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت:
«این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم دانش آموز بود
تعطیلات تابستون که رسید ، گفت می خوام برم شاگردی
بهش می گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی کنی
گوش نمی کرد
می گفت: من خوشم نمیاد برم تو کوچه و خیابون وقتمو تلف کنم
رفت و شاگرد یه میوه فروشی شد
اینقدر این بچه توی کارش زحمت می کشید ، که وقتی می یومد خونه حال نداشت
بهشم می گفتم: مادر! کی میگه تو با خودت اینطوری بکنی؟
می گفت: اشکال نداره! زحمت کشی یه نوع عبادته
حضرت علی علیه السلام هم خیلی زحمت می کشید
مگه ما اومدیم توی این دنیا که فقط بخوریم و بخوابیم؟