ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه
خداوند درخواست نمود :
« بارالها ! می خواهم بدترین
بنده ات را ببینم . »
ندا آمد :
« صبح زود به درب ورودی شهر برو .
اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین
بنده من است .
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به
درب ورودی شهر رفت .
پدری با فرزندش اولین نفری بود که
از درب شهر خارج شد .
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت :
«بدبخت خبرندار که بدترین خلق خداست»
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت که :
اشک از دیدگانش جاری شد و گفت :
« فرزندم! گناهان پدرت است که ازآسمانها
نیز بزرگتر است ... »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ »
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود
نتوانست دیدگان ابر آلود خویش را کنترل نماید
. به ناگاه بغضش ترکید و گفت :
« دلبندم ! بخشندگی خدای بزرگ از
تمام اینها و تمام هر چه هست
بزرگتر و عظیمتر است ... ! »
خدایا آمدن و رفتن همگان و دوستی و دشمنی شان بسته به چیزی است
این تویی که به هیچ چیز ، بر این ناچیز ، رحمت می آوری و مهر می گستری
تو بمان که از همگان ماندگاتری
خدایا تنها تویی که وقتی همه تنهایمان می گذارند ، جلیس و مونس و همدممان می شوی