شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حضرت موسی

moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3

روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه

خداوند درخواست نمود :

« بارالها ! می خواهم بدترین

بنده ات را ببینم . »

ندا آمد :
« صبح زود به درب ورودی شهر برو .

اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین

بنده من است .

حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به

درب ورودی شهر رفت .

پدری با فرزندش اولین نفری بود که

از درب شهر خارج شد .

حضرت موسی (ع) پیش خود گفت :
«بدبخت خبرندار که بدترین خلق خداست»

حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ، عرضه داشت که :
« بارالها ! حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم . »
ندا آمد :
« آخر شب به درب ورودی شهر برو . آخرین نفری که وارد شهر شود او بهترین بنده من است . »
هنگامی که شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت .
با تعجب دید که آخرین نفری که از درب وارد شهر گردید همان پدر با فرزندش می باشد .
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت :
« بارالها ! چگونه ممکن است که بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد ؟ »
ندا آمد :
« یا موسی ! این بنده صبح که می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود . اما ... »
اما هنگامی که فرزندش نگاهش به کوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید :
« بابا ! بزرگتر از این کوهها چیست ؟ »
پدر گفت :
« زمین »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از زمین چیست ؟ »
پدر جواب داد :
« آسمانها »
فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از آسمانها چیست ؟ »
پدر در حالی به فرزند نگاه می کرد ،

اشک از دیدگانش جاری شد و گفت :

« فرزندم! گناهان پدرت است که ازآسمانها

نیز بزرگتر است ... »

فرزند پرسید :
« بابا ! بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ »
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود

نتوانست دیدگان ابر آلود خویش را کنترل نماید

. به ناگاه بغضش ترکید و گفت :

« دلبندم ! بخشندگی خدای بزرگ از

تمام اینها و تمام هر چه هست

بزرگتر و عظیمتر است ... ! »

 

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 02:41 ب.ظ

خدایا آمدن و رفتن همگان و دوستی و دشمنی شان بسته به چیزی است
این تویی که به هیچ چیز ، بر این ناچیز ، رحمت می آوری و مهر می گستری
تو بمان که از همگان ماندگاتری
خدایا تنها تویی که وقتی همه تنهایمان می گذارند ، جلیس و مونس و همدممان می شوی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد