حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد.همه
مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،
از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و
از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.
هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای
ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:
عجب،عجب! گوینده که جنس بسیجی خودشان را بهتر
می شناخت زیر چشمی نگاهش می کرد و با لبخند حرفش
را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت
این بنده خدا،یکی از آن طرف گفت:عجب،عجب!
و یکی یکی از این طرف دم گرفتند.مجلس یک
مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد:
عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:
عجب گلی روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت!
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود!
خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها.
بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و
سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند
داخل سنگر به خودشان میگفتند:
«چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.»
واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود.
به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند
و بیش از همه خودشان را تماشا میکنند.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) به نقل از تبیان
با داخل شدن وقت نماز، رزمندگان در هر کجا که قرار گرفته بودند،
بانگ برمیداشتند و به وحدانیت معبود و مقصودشان گواهی میدادند.
هیچکس هم خود را از این اعلان و ابلاغ و اظهار حق با حضور
دیگری بینیاز نمیدانست. از این روی به هنگام طلوع فجر، یکپارچه
از تمام سنگرهای نگهبانی حتی در خط، طنین روحافزای تکبیر،
جانهای شیفته را فرا میخواند.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 159