آمدنت چون رستاخیز، عدل گستر است و چون سپیده صبح،
نوید آغازی دوباره برای همه خوبی هاست .
با تو کوچه های بن بست میرسن به کهکشونا!
با تو بیراهه یه راهه به نشون بی نشونا...!!
اونا که از تو نشونی روی پیشونی ندارن
داغشون رو دلشونه خم به ابرو نمیارن!؟
ولادت حضرت عشق مبارک باد ای عشق ما را نیز دریاب که در این دنیای ملعبه به بازی گرفته شده ایم
در آخرین تماس تلفنیاش گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازهام بگذارید بر روی تابوتم. مطمئناٌ من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید.
شهید حبیبالله افتخاریان معروف به ابو عمار، درسال 1334 در شهرستان« بهشهر» متولد شد. در سن سه سالگی از محبت پدرمحروم گشت
************
روز پدر بر تمامی پدران مبارک باد
دست های پر توانت ، همیشه بزرگ ترین حامی زندگی ام بوده . آغوش امن تو بهترین جا برای فراموشی غم های زندگیم روزت مبارک مرد زندگیم ، دوستت دارم
*************
مزاح
روز ما موجودات زیبا،دوست داشتنی،حساس،فذاکار،دلسوز،ازخودگذشته،
دست و دل باز، مدیر،مدبر، لایق و شایسته پاداش
که ۱۰۰ درصد وقتمون صرف خانواده می شه مبارکمون باشه
و اصلا” هم مهم نیست که خانوما بدونن ما چه جواهراتی هستیم
ضمنا” جوراب هم خودمون خریدیم !
*******
پیشاپیش “روز ملی جوراب”
که در ایران به آن روز “پدر” می گویند مبارک !
از فرمایشات گهربار امام هادی علیه السلام: "الحکمة لا تنجع فى الطبائع الفاسدة؛ حکمت در نهاد فاسد تاثیر نمىکند .
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است **دعا نما که بمیرم چرا نمی آیی.
***********************************************************
یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست .
شرمنده ایم .
می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .
می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم .
یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ،
و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم .
به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .
اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .
اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم .
اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .
ای یوسف زهرا !
خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ،
ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ،
روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین .
به ما ترحم کن که بیچاره ایم و مضطر
ای عزیزِ مصرِ وجود !
سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .
نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار
از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن
جانم فدای امام هادی
احمق ها فکر میکنند نور خدا را می توانند با هتاکی خاموش کنند
خواننده احمقی که فکر میکند خوش خدمتی برای غربیها باعث میشود خیلی دوستش بدارند احمق نفهم تورا عروسک خمیه شب بازیشان می کنند.
ولادت دخت نبی اکرم صلی الله علیه واله فاطمه الزهرا سلام اله علیها
وروز مادر وروز زن
وروزتولد امام ره
آبان سال 64 حدود دو الى سه بعد از ظهر بود. کربلا موسوى مشغول نوشتن وصیت نامه اش بود که به وسیله ترکش خمپاره به شهادت رسید. قطرات خون او روى کاغذ دستنویس اش پخش شده بود و حالت امضاى پاى سند را به خود گرفته بود.
وشاید روزی دیگر در سرزمینی باشم که فدائیانش زیر بار ظلم وذلت نرفتن را به پهنه تاریخ به نسل بشر نشان داد وشاید انساهایی امدند بر پهنه تاریخ ورفتند ولی حضرت عشق اویی بود که هیهات من ذله را با تمامی وجود سر داد واینجاست که پای عاشقان نیز در مصاف با حضرتش لنگ می زند واوست عشقی که مرا اسیر خود کرده است حلال کنید عازم سفری هستم که سرچشمه عشق است وعشقی است که او را کناره نیست وهرکه در این بحر شنا کرد عاشقی را درک خواهد کرد ای عشق ما را نیز به خیل کاروانیان کربلایت بپذیروعاقبت بخیرمان کن
چند روزی بود که «بهزاد گیجلو» سرباز تفحص، پاپیچ شده بود که: «من خواب دیدم کنار آن جنازه عراقی که چند روز پیش پیدا کردم، چند شهید افتاده...»
دو - سه روز پیش از آن، در اطراف ارتفاع 146 یک جنازه پیدا کردیم که لباس کماندویی سبز عراقی به تن داشت. پلاک هم داشت که نشان می داد عراقی است. ظاهراً بهزاد خواب دیده بود که کسی به او می گفت در سمت راست آن اسکلت عراقی چند شهید دفن شده اند.
آن شب گیجلو ماند پهلوی بچه های نیروی انتظامی و ما برگشتیم مقر. فردا صبح که برگشتیم، در کمال تعجب دیدیم درست سمت راست همان جنازه عراقی، پیکر پنج شهید را خوابانده روی زمین. تا ما را دید ذوق زده خندید و گفت:
- بفرما آقا سید، دیدی، هی می گفتم یک نفری توی خواب به من میگه سمت راست اون جنازه عراقی رو بکنید، چند تا شهید خاک شده است، من دیگه طاقت نیاوردم و اینجا را کندم و اینها را پیدا کردم.
آن روز صبح زود گیجلو تنها به محل آمده و زمین را زیرورو کرده بود و پنج شهید پیدا کرد. همه شهدا هم پلاک داشتند
شیعه یعنی تشنة جام بلا
شیعگی یعنی قیام کربلا
شیعه یعنی شوق، یعنی انتظار
صاحب آیینه تا صبح بهار
شیعه یعنی سالک پا در رکاب
تا که خورشید افکند از رخ نقاب
عشقبازان! شور و حال آمد پدید
میم و حا و میم و دال آمد پدید
آمد آن روز که در ناباوری
سرزند از غرب، مهر خاوری
راستین مردی رسد با تیغ کج
شیعیان: «الصبر مفتاح الفرج»
برق تیغم خاک را روشن کند
شوره زار تیره را گلشن کند
شیعه یعنی دعبل چشم انتظار
تا کشد بر دوش خود چل سال دار
کربلا نایب الزیارتون خواهیم بود انشالله
روز آخری که برای خداحافظی به منزل آمده بود، پسر کوچکش مهدی به طرف بابا رفت. وقتی بابا میخواست از خانه بیرون شود، مهدی کوچولو به پای بابا میچسبد، حمید برگشته و او را از زمین بلند کرده خنده کنان میگوید: کوچولو! تو میخواهی شیطان من شوی تا نگذاری بروم!
بعد او را بوسیده و زمین گذاشت و رفت.
ما که رفتیم، مادر پیری دارم و یک زن و سه بچه قد و نیم قد.
از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام: قیامت یقه تان را میگیرم
اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.(از وصیت نامه شهید مجید محمدی)
اگر می خواهید از فتنه آخر الزمان در امان باشید،
فقط پشت سر ولایت فقیه باشید. (شهید سید محمود موسوی-بابل)
چهره ای شاد و نورانی داشت. خوب که نگاهش می کردی می توانستی آثار خستگی را در صورتش ببینی. ولی چشمانش تو را بیشتر مجذوب خود می کرد. لباس خاکی، ساده و تمیزی بر تن داشت. هفده ساله نشان می داد. لاغر و باریک اندام بود و در چهره اش مظلومیتی غریب موج می زد. اصلاً به او نمی آمد که مرد جنگ و جبهه باشد؛ اما نگاهش می گفت: «جبهه بزرگ و کوچک نمی شناسد، عشق می شناسد».
به او می گویم: «چرا به مدرسه نرفتی؟».با اخم نگاهم می کند و جواب می دهد: «جبهه خود مدرسه است؛ آن هم مدرسه عشق و ایثار؛ مدرسه ای که انسان کامل پرورش می دهد». بعد لبخندی می زند.لبخندش سراسر معنا بود. سال ها بعد مادرش عکسش را نشانم داد و گفت: در کربلای پنج کربلایی شد...
امام علی (ع): از به زبان آوردن سخنان زشت بر حذر باش. زیرا فرومایگان را گرد تو جمع می کند و گرانمایگان را از تو فراری میدهد. غررالحکم ح4174 ص214
یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دیکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»
آن روز شهدایى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.
آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:
- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم..
نیلوفر
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود ؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهر بلند تابستان جنگ . دو سال و چند ماهی که می توانم تعداد دفعه هایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم . از خواب که پریدم او رفته بود . فقط خاطره هایش ، آن چیزهایی که آدم ها بعداَ یادش می افتند و حسرتش را می خورند باقی مانده بود . می گویند آدم ها خوابند ، وقتی می میرند بیدار می شوند . شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم . شاید هم همه ی این مدت خواب او را می دیده ام . از آن خوابهایی که وقتی آدم می بیند توی خواب هم می خندد . خوابی غیر منتظره . خواب زندگی با یک فرشته .
/img>>/>بزرگترین مزیت راستگویی اینه که نیازی نیست به یاد بیاری چی گفتی
مبادا آن کس را که هرگز ما را فراموش نمی کند فراموش کنیم