گفتم:شما حالتون خوش نیست. مریض شدین. گفت:نه، خوبم. گفت:تب و لرز کردین؟
سرش را انداخت پایین. گفت «نه عزیز، گرسنه م.» دو روز چیزى نخورده بود.
همه جا را دنبال غذا گشتم; هیچى نبود، هیچى. یعنى یک ذره خرما یا قند هم نبود.
رفتم پیش خانمش. گفتم «این جا چیزى پیدا نمى شود، بگذارید برویم داخل شهر.»
گفت «نه.» قایم شده بودم توى انبار. بغض کرده بودم و از گونى نان خشک ها، جاهایى
که کپک نداشت مى شکستم و مى گذاشتم توى سینى. شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر
حرفــــِ دِلــ..
خُدایا!
حرف { د ِ ل َ م } را بـه زبان ِ شهـید چَمران نوشته اَم...!
/ هرگاه { دِ لَ م } رفـت تا مَحبّت ِ کسی را به دل بگیرد... تو او را خَراب کردی
به هرکه به هر چه دل بسـتـم... تو { دِ لَ م } را شکستی
عشق ِ هرکسی را به دل گرفـتـم... تو قَرار از من گرفتی!
امّا
{من می فهمم }
تو چُنین کردی تا به غـیـر ِ تــــــو *مَـحبوبی* نگیرم.../
•٠•˙✿شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود:
هرکس از شما حق الناسی به گردن دارد برود
او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن
در کربلا هم از بین برنده حق الناس نیست•٠•˙✿
(شهید دکتر چمران)
دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ.
یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه.
باید تهیه آتششان را می دیدی.
فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند،
چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند
که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.
شهید مصطفی چمران
منبع : کتاب چمران