گفتم:شما حالتون خوش نیست. مریض شدین. گفت:نه، خوبم. گفت:تب و لرز کردین؟
سرش را انداخت پایین. گفت «نه عزیز، گرسنه م.» دو روز چیزى نخورده بود.
همه جا را دنبال غذا گشتم; هیچى نبود، هیچى. یعنى یک ذره خرما یا قند هم نبود.
رفتم پیش خانمش. گفتم «این جا چیزى پیدا نمى شود، بگذارید برویم داخل شهر.»
گفت «نه.» قایم شده بودم توى انبار. بغض کرده بودم و از گونى نان خشک ها، جاهایى
که کپک نداشت مى شکستم و مى گذاشتم توى سینى. شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر