ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خیلی سخته مادر شهیدوپدرشهید رو بهش
بگن بچه ات دیگه
بر نمیگرده ودیگر دنیایی نیست و
معراج شهداست خیلی
سخته اونقدری که وقتی بچه بودم وفهمیدم
پدربزرگم گریه هایش را گذاشته بود برای
وقتی که کسی دیگر در خانه نیست وتنهایی با
عکس عباسش حرفهایی میزد از جنس شهد عشق
گذشت وگذشت تا برادر بزرگتر عباس هم به
او پیوست این بار حرفهای ان جنسی را
خیلی سخت میتوانستی از زبانش بشنوی و
فقط صورتش را میدیدی که غرق اشک شده
علاقهی عجیبی به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت که
همیشه نماز را در مسجد بخواند. زیبا دعا میخواند و با خدا راز و نیاز میکرد.
با رفتار خویش باعث شده بود که مردم برایش احترام خاصی قایل باشند.
احترامش به پدر و مادر درخور ستایش بود. با محبت با آنها رفتار میکرد.
زمانی که میخواست برای آخرین بار به جبهه برود چشمانش
پر از اشک شد و آهسته گفت: «این آخرین مرخصی من بود، من دیگر برنخواهم گشت!
و دیگر هیچگاه قدم بر خاک روستایمان نگذاشت».
منبع : منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 67 راوی : برادر شهید