ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
علاقهی عجیبی به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت که
همیشه نماز را در مسجد بخواند. زیبا دعا میخواند و با خدا راز و نیاز میکرد.
با رفتار خویش باعث شده بود که مردم برایش احترام خاصی قایل باشند.
احترامش به پدر و مادر درخور ستایش بود. با محبت با آنها رفتار میکرد.
زمانی که میخواست برای آخرین بار به جبهه برود چشمانش
پر از اشک شد و آهسته گفت: «این آخرین مرخصی من بود، من دیگر برنخواهم گشت!
و دیگر هیچگاه قدم بر خاک روستایمان نگذاشت».
منبع : منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 67 راوی : برادر شهید
پدر دو شهید عراقی در گفتگو با مشرق:
گروه بینالملل مشرق- نزدیک اذان ظهر بود؛
ازدحام جمعیت انقدر زیاد بود که جا برای نماز
خواندن هم به سختی یافت میشد. تقریبا
وسط بینالحرمین نشستیم. کنار مردی که
آرام ذکر میگفت و با آرامش خاصی گنبد
حرم اباالفضل العباس(علیه السلام) را نگاه می کرد.
چند دقیقه که گذشت گریه های مردی که
در کنارمان نشسته بود زیاد و زیادتر
میشد تاجایی که توجهمان را به خودش جلب کرد
وقتی چشمش به نگاههای ما خورد ناگهان
خودش شروع به حرف زدن کرد.