تا دو سه ی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها
و به دقت وارسیشان میکرد. یکوقت میدیدی همانجا روی نقشهها
افتاده و خوابش برده. خودش میگفت «من کیلومتری میخوابم.»
واقعاً همینطور بود. فقط وقتی راحت میخوابید که توی جاده با ماشین میرفتیم.
عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند.
تا رهاش میکردند،بیهوش میشد. اینقدر بیخوابی کشیده بود.
شهید ابراهیم همت
دوتادورنشسته بودیم.نقشه آن وسط پهن بود.
حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ،
اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه
تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن .
یه مقدار از گندم ها از بین رفته.
بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ،
پولشو به صاحبش بدین.»
شهید حاج حسین خرازی
زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده است تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین !!!
نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند
((خدایا عاقبتمان را بخیر کن))