مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان
سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ،
بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود،
پارچه ای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و
با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای
رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم :
«چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد
وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم .
او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»
(راوی: میرزا کرم زمانی)