عصری از شناسایی برگشت. می گفت
« باید بستان رو نگه داریم.
اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه،
این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود,
دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده
یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند.
چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند
عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.
خاطره ای از شهید حسن باقری
خدایا ما را شرمنده شهدا مکن
صلواتی نثار روحمان که یادمان نرود هستند و
زنده هستند وما مردیم قبل از انکه باشیم