شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

گمنامی

ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی !

 پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟زنده س ؟مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. 

جبهه یه وجب دو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟»

 رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفتحسین خرازی را دعا کنید.

آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم« چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟»

نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.

شهید حاج حسین خرازی

سردار شهید احمدکاظمی

دوست دارم روزی شهید شوم که از شهادت خبری نیست. احمد کاظمی

حسین خرازی


═════════ ♥ೋღ☃ღೋ♥ ═══════════

داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو

تخت بیمارستان افتاده،شماهمین طورنشسته ین؟»

گفتم «نه. خودش تلفن کرد.گفت دستش یه خراش

کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد.گفت شما

نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت

« چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. »

هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه

می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت

« دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

  شهید حاج حسین خرازی

منبع : کتاب خرازی═════════ ♥ೋღ☃ღೋ♥ ═══════════

شهید حسین خرازی


این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش ، قبلا نه.
گفته بود گردان رو برای عملیات حاضر کن،
 خودت هم برگرد عقب.
گردان را آماده کردم ولی خودم نرفتم.
بهش گفته بودند که من نرفتم.
یکی اومد و بهم گفت : حاجی کارت داره ،
 رفتم پیشش .
تا من رو دید گفت: تو چه ت شده ؟ قبلا
حرف گوش می کردی.
ته دلم خالی شد. گفتم: حاجی!
گفت :جانم!
گفتم: از من راضی هستی؟!! ته دلت ها ؟
گفت : این چه حرفیه ؟!! نباشم ؟
رویش را برگردانده بود، برگشتم اصفهان.
دیگه ندیدمش ...

سردارشهید حسین خرازی


هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند
 و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها.
 رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود.
می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت
 زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.
دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد.
رها کرد رفت روی زمین نشست.
زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین،
 زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند.
دوید طرفشان.
گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم
اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا.
 شما رو به خدا بیاین."
پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد،
دست می کشید روی سرمان.
نگاه کن. صدامو می شنوی؟منم، حسین خرازی.
گریه می کرد.